داستان عشق نيست ،واقعيته...
خيلي دلم برااااااااااات تنگ شده گلم....
باامروز۳۳روزگذشته ازروزي كه ازت خواستم عشقمونوثابت كنيم ازروزي
كه جداشديم كه
بفهميم حسمون يه عشق واقعيه يا يه عادته عاشقيه...،...
روزاداره ميگذره ولي نه روزاي معمولي روزاي بي توبودن روزاي دلتنگي روزاي زندگي
باعشقت هرروز صب كه چشاموبازميكنم به خودم ميگم امروز روز
چندميه كه قراره تحمل شه
غصه ته دلم كه قراره به روم نيارم كه قراره يواشكي دوست داشته
باشم شبشم باخودم بگم كه
امشب شب چندميه كه نميتونم بخوابم كه قراره ارزوكنم كاش
بوديوبغلم ميكردي اشكاموپاك
ميكردي...باهام حرف ميزديومث هميشه ميگفتي مگه من مردم كه
تودلگيرباشي...سخته حيلي
سخته...
سخته كه همه وجودت خواسته اي داشته باشه وبراورده نشه سخته
توواقعيت نبودت باخيال
بودنت زندگي كردن باهمه اينا من هنوزم باتوهرلحظه وهرثانيه دارم
زندگي ميكنم حتي گاهي
دستاتوروشونه هام حس ميكنم توخلوتام توذهنم توفكرم باهات حرف
ميزنم واست درددل ميكنم...
عين يه شكنجست ازدرون دارن عذابت ميدن،عذابي كه فقط خودت
حسش ميكني باهمه وجودت
ولي كسي نميفهمه...شايدجهنم همين جا باشه ولي كاش حداقل
ميدونستي اين همه عذابت براكدوم
گناهته...چون باورنميكنم كه سزاي دوست داشتن باشه چون عشق
چيز قشنگيه...زيباست خيلي
زيبا...
شايدفقط خودت بفهمي اگه تو ام مثل من باشي...كه ميدونم
هستي...نفسامم به همين خاطره...
اينا مال يه عشق واقعي نيست؟؟؟
خدايا كمكمون كن...خداياكمك كن...خداياخودت كه ميدوني چقدر دوسش دارم...جزتوكي
ازهواي دلم باخبره؟؟؟..

هشت روز ديگه تولدته...واي خدا دل تو دلم نيست...كاش بودم..كاش بودي...
